باغِ باغستان!

عصرآزادی آنلاین،
تابلو از: زنده یاد آیناز احمدزاده
نوشته: سهراب مهدی پور
باغ خیلی زود بیدار شد. نیازی به دست و رو شستن نبود. شبنم در طول خواب، پاک او را شسته بود. مدت ها بود که دست از آب شسته بود! و نیز عادت نداشت با دهان باز بخوابد، این بود که قطره ای از شبنم را هم نمی نوشید. مثل کسانی که رژیم غذایی دارند. مدت ها بود که فقط نور می نوشید. دست هایش را صلیب وار به دو طرف شانه ها باز کرد. چشم و دهانش را گشود و قلپ قلپ خورشید، نوشید و گرمای سُکرآوری به رگ و پِی اش دوید. گرم شد، داغ شد، گُر گرفت. نسیم را کمک خواست و دخترانش را به نام خواند. دخترانش در گوشه گوشه ایستاده بودند. صدا زد: – «آلما. . . آلما . . .!»
رخِ سیب از شرم، گل انداخته بود. خورشید کمک کرده بود بلوغش زودتر برسد. خیال باغ از او آسوده شد. صدا زد: «شَفتالی. . . شَفتالی!»
چیزی مانند شَکرِ مُذاب از شیارِ لبانش شُرِّه کرد. باغ، خاطرجمع شد. خواست صدا بزند: گیلَه نار که یادش آمد آلبالو، ماهِ پیش، پشت به خانه و رو به شهر، با باغ وداع کرده بود و راهیِ سرنوشت شده بود. ملیکه وقتی شنید، گفت: «راست می گویی؟!»
ماهرو گفت: «کِی از من دروغ شنیدی که این، بارِ دومش باشد؟ ولی حق داری تعجب کنی، چونکه هنرمندها گاهی دروغ هایی می گویند که آدم، بدش نمی آید. می دانی چرا؟ برای اینکه از خیلی از حرف های راست، شنیدنی تر و شیرین ترند؛ آدم به خودش می گوید خسته شدیم از این همه راست که دروغند، بگذار قدری از دروغ های راستواره بشنوم!»
این را گفت و ترمه را از بوم کنار زد؛ ملیکه، کاسه ی بزرگی دید که سیب و شفتالو از آن سرریز کرده بودند. ملیکه پرسید: «حالا راستی راستی باغ دخترانش را صدا زده بود یا باغبان؟!»
ماهرو حبّه ی نُقلی از نُقلدان برداشت و به دهان انداخت و در حالی که شهدش را می چشید، گفت: «گاهی اتفاق می افتد که باغبان در باغ چنان غرق می شود یا برعکس، که نمی شناسیم کدومشون کدومه؟!»
ملیکه با شنیدن این حرف، طور دیگری به میوه های تابلو نگاه کرد. . .

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.