من، صنوبرى بودم كه مرز شد

عصرآزادی آنلاین / فاطمه محمدزاده

جهار ساله بودم كه آمديم تهران. مامان گفته بود مى بردم مطب دكتر. نمى فهميدم چرا براى ويزيتى كه دو سه ساعتى بيشتر كار ندارد بايد ماهى هايم را بدهم همسايه مان. دهانم را جسباندم به تنگ. طور ديگرى نمى توانستم ببوسم شان.

رو به آب گفتم: برمى گردم. صدايم شد دوايرى متحدالمركز كه شكم در شكم بزرگ و بزرگتر مى شدند تاجان بدهند. تا اواخر دوران ابتدايى فكرى كه دهنک می زد زير استخوان جمجمه ام اين بود كه آن دو ماهى سرخ هنوز فكر مىكنند من در صف ويزيت ايستاده ام و با اين فكر عمرشان را تمام مى كنند. نبودم و نفهميدم كه همان روزى كه رفتم طاقت نياوردند و جدايى كشاندشان روى سطح آب.

وقتى پايم را گذاشتم توى تهران، ملافه اى از دود و همهمه صداها پهن شد روى سرم. گر گرفتم. شهرى كه ازش آمده بودم، خوى، به مورچه اى كم جان مى مانست در برابر كلونى اى كه تهران بود.

تهران آسم شد توى گلويم و آنجه جا گذاشته بودم مولكول هاى اكسيزن. جايى خوانده ام بيامبر، جهار ساله بود كه مادرش براى ديدن اقوام رفت و برنكشت. آمنه بنت وهب خانه قديمى مان توى خيابان وليعصر خوى بود كه از دامنش كم شدم و ديگر بازنگشت به من.

روز بعدش مامان مرا تحويل مهدكودک نزديک محل كارش داد. خانمى كه تحويلم گرفت بلند و تركه اى بود و صورتش امواجى بود از خطوط پيرى. يادم هست كه مرا نشاند روى ميز چوبى مستطيل شكلى رو به روى پنجره اى قدى كه رفتن مامان و رقص باد توى چادرش را نشانم مى داد.

قبل تر هر وقت خوش نداشتم مامان سركار برود از شب قبل لباس هايش را بغل گرفته مى خوابيدم تا صبح جايى نرود. نور صبح كه مژگانم را از هم آغوشى بازمى داشت، مى ديدم لباس ها بغل من مانده و مامان نيست. آن روز هر جه چنگ زدم دستم به گوشه چادرش نرسيد. انگار كه در حرم امام رضا جشمم دنبال آينه كارى ها بوده باشد و دستش را رها كرده باشم و ترس بشود شغالى كه آهوى طاقتم را به نيش مى كشد. جشمانم آبستن اقيانوس بود. اشک هااز قله مژكانم غلتيدند و تا روى لبانم خود را رساندند. مزه شان كه كردم دريافتم شورى درياجه اروميه مائده توى اشك هام.

وقتى با بجه ها رو به رويم كردند كلمه اى فارسى نمىدانستم.

صدا، مرز نميشناسد. ميماند و آغوشش را ازت نمى دزدد. من اما آنروز شده بودم همان نهنگ 52 هرتزى كه تنها ترين نهنگ دنيا مى گويندش، چون احدى از هم گونه هايش صدايش را نمى شنوند و بلد فهميدنش نيسئند.

آن روز سعى مى كردم صداى يدربزرگ را به ياد بياورم. وقتى تابستان بود و زير درخت سيب محبوبش سرم را گذاشته بودم روى يايش، انگشتانش لا به لاى موهاى لخت خرمايى ام ساكن بودند و برايم حيدربابايه مى خواند. او را مى ديدم آن طرف غشايى كه تويش گير افتاده بودم. ديدم كه صدايم مى كند.

صدايش آهوانى مىشد كه مى دويدند سمتم اما نمى رسيدند. اقيانوسى بود ميان ما كه هر جه مى دويدم تمام نمى شد.

بعد ها كه فارسى ياد گرفتم شده بودم خودٍ خودٍ مرز. اداى كلمات با لهجه تركى و ترجمه تحت لفظى، نيشخند و تمسخر را آوار مى كرد روى سرم. مثل وقتى كه آفتاب تابستان تيزى اش را نشانه گرفته بود سمتم و منى كه ترجمه سايه به فارسى را نمىدانستم، كفتم: اين جا آفتابه، من ميرم تو كُلگه! يا وقتى زبانم مرز بين قاف و گاف را ملتفت نمى شد. به خاطر همين است كه جانم را به نوشتن دوخته ام. كلمات مرز نميشناسند.

وقت تعطيلات كه مى شد گمان مى كردم خانه مادربزرگ به مثابه نفس راحت است برايم. انگشتم را فشار ميدادم روى تن زنگ طورى كه رنگ از رخ ناخن انگشت اشاره ام مييريد و سرخى صورتش گم ميشد تا درباز شود، تا خانوم جان بداند كى يشت در است و اينى كه اينطور زنگ ميزند از آن آدم هاى هميشگى نيست و بى آنكه بپرسد كيست در را باز كند.

بوى تميزى روى سر و صورت خانه اش شناور بود، ميان پرده هاى سفيد مى لوليد و روى روميزى هاى دست دوز چنبره مى زد. چيزى كه حلاوث آن روز ها را ازم مى گرفت كلمات فارسى بود كه مى دويدند توى حرف هام و معادل تركى شان يادم نمى آمد و همان ها مى شدند انبوهى از درختان صنوبر كه بين من و بقيه مى روييدند.

لهجه ام هنوز كه هنوز است مثل سيريش كارگاه كفش يا چسب قطره اى جسبيده به زبانم اما ديگر آزارم نمى دهد.

حالا اگر جايى بشنوم كسى آذرى صحبت مى كند گوش هايم را مى گذارم توى جيبم و با استخوان هايم مى شنوم و شوق توى سرم لزگى مى رقصد.

جيزى كه مدت هاست كرمى شده كه بين شيار هاى مغزم مى لولد اين است كه خانه واقعا كجاست؟ مفهومش چيست؟

اين كه مكان خاصى نيست و صرفا احساس امنيتى است كه گاه يک مكان القا ميكند؟

همين ندانستن و شنا كردن گله اى علامت سوال است كه مى شود نقطه يرگار تنهايى. تنهايى ترجمان مرز است.

غشايى كه شش هات را سنگیين و هوا را غليظ ميكند. من ماهى يكه و تنهايى بودم توى زهدانى تاريکى و تنگى از بتن كه ترس بيرون پريدن زالويى شده بود كه خونم را مى مكيد.

مردمان آنجايى كه مرا تا ابد، اهلى خود كرده، درخت صنوبر را مى كارند تا مرز شود بين زمين هايشان. صنوبر، آنجا يعنى مرز. از جهار سالكى به بعد، مرز ثنها واژه ايست كه تعريفم مى كند. واژهاى كه همجنان وزنش را روى تک تک مهره هاى كمرم حس ميكنم.

من، صنوبرى بودم كه مرز شد.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.