حرف های لنگه به لنگه

عصرآزادی آنلاین،
تابلو اثر زنده یاد آیناز احمدزاده
نوشته: سهراب مهدی پور
صبح که چشم های خواب آلودش را باز کرد، خورشید، تو گویی ساعت ها قبل بیدار شده بود و در طاقچه نشسته بود و لنگه ی پوتین دَمِ در، چُمباتمه زده بود. معلوم بود شب که او خوابیده بود، از پادگان برگشته بود. با خودش گفت: «آدم دوست داره صبح که چشمش را به دنیا باز می کنه، منظره ی خوبی ببینه. ولی این چندمین باره که پوتین می بینم. لابد چیزی می خواد به من بگه وُ نمی گه! اصلا می دونین! هنر برای خودش زبون داره وُ با زبون خودش با آدم حرف می زنه! زبونِ هنر رو اگه بلد باشی، هیچوقت تنها نمی مونی؛ سنگ و درخت و بارون و کفش و کلاه و همه ی دنیا باهات حرف می زنن، پوتین که جای خود داره، یه عضوِ بدنه! یعنی یه عضو مهم از بدن رو می پوشونه، از سنگ و درخت و بقیه به آدم نزدیک تره.
ملیکه گفت: «کاش اون یکی لنگه پوتین رو می آوردی تنگِ این لنگه می ذاشتی که تابلوت کامل بشه!»
ماهرو گفت: «خیلی دلم می خواست پرتره ی سربازی رو کار کنم که یک پایش روی مین جا مونده بود، ولی هر بار که خواستم شروع کنم، دستم به خط و رنگ نرفت. ولی می دونم که دو تا بهتر از یکیه. استادم می گفت همیشه دو تا فکر مطمئن تر از یک فکره!»
ملیکه گفت: «منِ ساده رو باش که فکر کردم کشیدنِ یه لنگه ساده تره!»
ماهرو گفت: «درسته حق با شماست، ولی تمامِ چیزهایی که تو یه لنگه دیده می شه، در لنگه ی دیگه هم هست؛ پاشنه اش، ساقِ بلندش، بندش که پنجه در پنجه در هم می پیچند و . . .
ملیکه به حرف های نگفته ای فکر کرد که با نکشیدنِ لنگه ی دوم، در امتداد ذهن مخاطب، جان خواهد گرفت. آخرین حرف ماهرو در گوشش طنین انداخت: «این حرفِ استادم رو باید با آب طلا نوشت و در ایستگاه ها آویخت: سفر، بی خطر نیست. راه که بیفتیم ترس مان می ریزه!»

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.