دانه های رسیده!

عصرآزادی آنلاین،
نوشته: سهراب مهدی پور
تابلو از: زنده یاد آیناز احمدزاده
«به پلٌه ی چهلم که رسیدی، مکث کن، برگرد پشت سرت را نگاه کن و سربانگ بزن!»
این را بارها شنیده بود. ملیکه گفت:« این چهل خیلی باشکوهه، اوج قدرته، اوج شکوفاییه»
بعد قهقهه ی بی صدایی سر داد؛ چلچراغ، چلدختر. . . خنده را از لب ها و چهره اش ورچید و پرسید: «راستی برنامه ات برای چهل سالگی چیه؟»
ماهرو گفت: «زوده . . . بیست سال هنوز مونده. ولی چیزی که معلومه اینه که بوم و خط و رنگ رو بذارم کنار و برم دنبال زندگی!»
ملیکه با تعجب گفت: «مگه نمی گفتی زندگی یعنی خط، یعنی رنگ؟!»
ماهرو گفت: «الانم می گم؛ زندگی بی خط و رنگ، مثلِ گُلِ بی بوئه!»
و از ملیکه پرسید: «چی شد که به یادِ چهل افتادی؟»
ملیکه گفت: «کوزه هات اینو داد می زنن!»
ماهرو گفت: «قبلاً هم گفته بودم که یه پا هنرمند شدی برای خودت!»
بعد در دلش گفت: چهل تا استخون باید بترکانی تا به چهل سالگی برسی!
برای آنکه مطمئن شود درست گفته یا نه، با خودش زمزمه کرد: چهل یخ بندون رو باید پشت سر بذاری تا به پختگی برسی!
بعد به خودش نهیب زد: تو خودت هنوز بیست رو رد نکردی، چطور از چهل حرف می زنی؟
یادش آمد که استادش گفته بود: «غیر از راه، رونده هم مهمه. رونده اگه کارش درست باشه، از همون وسط راه می تونه پایان راهو ببینه!»
ولی این حرفِ استاد در گوشش زنگ انداخته بود: «ولی پایانی دلچسبه که آدم با پای خودش به اونجا برسه!»
ناگهان تصمیم گرفت: «باید دونه های انگور رو رنگ بزنم تا زودتر رسیده بشن!»

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.