سیب و آدم و کوزه!

عصرآزادی آنلاین،
ملیکه وقتی تابلوی ساده ی سیاه قلم را دید، ذهنش جرقّه زد و نَقلش، گل کرد: «ماهجان می گفت: خواب دید که از تشنگی له له می زنه، تن اش افتاده بود توی رختخواب و جانش پر زد و رفت! قطره ای پیدا نکرد. کوزه ای زیر درخت بله داده بود. بر لبه ی کوزه نشست، بو کشید؛ آب داشت. از دهانه ی کوزه در آب شیرجه زد. سیراب شد. خواست بیرون بیاد، بادی وزید و سیبی درشت افتاد و گلوگاهِ کوزه را بست! هرچه تقلا کرد نتونست از اون مخمصه نجات پیدا کنه. تشنگیش برطرف شده بود، اما گیر کرده بود. تن اش بی جان تو رختخواب افتاده بود. همسرش نگران شده بود. چندبار صداش زده بود، ولی بیدار نشده بود. با خودش گفته بود خسته س بذار بخوابه. دم دمای صبح به حیاط رفت و کوزه رو برداشت تا آبشو پُر کنه، سیب رو که ورداشت، صدای سرفه های شدید از اتاق شنید و با عجله به اتاق برگشت دید همسرش توی جاش نشسته و رنگش پریده و شُرشُر داره عرق می ریزه. فهمید که جانِ همسرش به سیبی بند بود! . . .»
ماهرو که با اشتیاق گوش داده بود، گفت: «با اینکه نمی دونم راسته یا نه، ولی قشنگ بود. امّا من با این نگاه کوزه ها و اون میوه رو نکشیدم. ولی میونِ کوزه ها و آدم ها یه ارتباطی می بینم؛ خاک و آب و کوزه و آدم، یه فرهنگن، یه پیامن. آدمو می برن به فکر. به قول استادم؛ کارِ هنر هم اینه که آدم ها رو به فکر ببره، اگه فکرو از انسان بگیرن، مُرده!»
ملیکه گفت: «جالبه»
ماهرو ادامه داد: «واقعیت ها و خیال، همدیگه رو تکمیل می کنن که اسمشو گذاشتن هنر!»
سهراب مهدی پور
تابلو اثر زنده یاد آیناز احمدزاده

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.