آاااای ماه !

عصر آزادی آنلاین
تابلو اثر زنده یاد آیناز احمدزاده
نویسنده: سهراب مهدی پور

آماده بود. رنگ آماده بود. آماده اش کرده بود. تیوپ ها را یکی یکی باز کرده بود و از هر کدام به اندازه ای که می خواست در زیر دستی ریخت. انگار بخواهد خمیردندان روی فرچه ی مسواک بگذارد. بعضی ها را جداجدا و یک دو تا را هم روی هم. حالا باید رقیق اش می کرد. رقیق اش کرد. آنقدر که قلم مو به روانی روی بوم حرکت کند. یک نصفه روز یا شاید بیشتر روی خطوطِ چهره وقت گذاشته بود. اولش با مدادی کمرنگ اتود زده بود. بعد با کُنته، پر رنگش کرده بود. طوری که از چند متری، خوب دیده شوند. از بوم فاصله گرفت. از روبرو نگاه کرد. با خود گفت: باید مواظب سفیدی چشم ها باشم. سفیدی ها زیاد که شوند، پیام خوبی را منتقل نمی کنند. در عوض مردمک و سیاهی چشم هر چقدر درشت تر باشد، به صورت بیشتر می آید. نمی دانست کجا خوانده بود که اندازه ی مردمک چشمِ آدم ها به وسعت دنیای آدم ها بستگی دارد. در عالم واقعی هم همینطور است.اصلا مگر دنیای هنر، بازآفرینیِ دنیای واقعی نیست؟ بعد، از دو زاویه ی چپ و راست هم به بوم نگاه کرد. خطوطی از درد و دَمَغی به چهره اش دوید؛ “همه چی اگه خوب پیش بره، این تیغه ی دماغ کار دستم می ده! . . . بی خود نیست که بچه ها می سپارنش به تیغ جراح!”
ناگهان گفت: “رنگ مردمک هم مهمه. ”
بعد پرسید: “یعنی واقعا راسته؟!
رنگ چشم تیره اگه باشه، دنیای صاحبش تیره و تاره؟!
کی تحقیق کرده ببینه آدم هایی که چشم عسلی دارند، زندگی شون شیرینه؟
یا آدم های چشم آبی، دلشون به وسعت دریاست!
فقط شنیدم که چشم گربه ای ها . . .
نمی دونم چرا این خیال ها به ذهنم هجوم آوردن؟!
باید حتی اگه شده یه قسمت کوچکی از واقعیت رو در بومم نقش بزنم. . . ”
همینطور که با خودش در گیر بود، قلم مو در چسبناکیِ رنگ غوطه خورد، چند دورِ چسبناک زد و در رنگی دیگر نشست و قیافه ای سرد و عبوس به خود گرفت و در طرفی از صورت، سایه انداخت. گویا ابری بالای پیشانی خیمه زده است. تلنگری به ذهنش خورد: “دستِ خودمه! همه چی. . . خیلی چیزا دستِ خودمونه. بذار اون قسمت دیگه رو خودم درستش کنم!”
قلم مو را در لیوانِ پافیلی شست. در رنگِ زرد زد. در سفید زد، آهسته روی نارنجی سُراند و بر شقیقه و بناگوش و گونه مالاند. روشنای گرمی به بوم دویده بود. درست مثل هر صبح که رودابه بر بام آسمان از خود رونمایی می کند و زال واله و شیدا از تابِ گیسوان، خود را بر بام برمی کشد و زندگی لبخند می زند. . .
از فکری که کرده بود، حظ برد. دور خودش چرخ زد. چرخ، چرخ، چرخ. خندید. قهقهه زد. آیا اگر در غیر از این فضا بود، چنین زیبا به دنیا می اندیشید؟ نمی دانست، فقط می دانست که باید این جهان را دوباره و چندباره و هر بار به گونه ای دلخواه در ذهن، آفرید و دیگران را با افسونِ بازآفرینی های هنری آشنا ساخت تا بلکه رنج و شکنج زمانه را تاب آورند. با خود گفت:” اگر هنر نبود انسان روزی هزاربار استخوان هایش زیر بار سنگین غم ها می شکست و می مُرد! ”
در همین حال و هوا بود که در ذهنش جرقه زد: “ماه چی؟ او نیز در شب، دلبری می کند. همان عروس آفتاب ندیده ای که آی. . . آی. . . نام دارد یا هر اسم دیگری که ذهن ها را به “ماه ” ببرد. باید این زیبای خفته رو هم روی بوم، موندگار کنم که بمانَد به یادگار . . . “

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.