بیگ بنگ!

عصرآزادی آنلاین

نویسنده: سهراب مهدی پور

تابلو اثر هنرمندِ زنده یاد آیناز احمدزاده

ملیکه گفت:” باز هم که رویایی شدی!”
ماهرو، خمیازه ای کشید و گفت:” “‌کاشکی تا باشه، رویا باشه و چیز دیگه ای نباشه. رویا که باشه، خواب آدمو خسته نمی کنه. آدم دلش می خواد از این پهلو به اون پهلو بغلته و هی خواب ببینه و . . .”
ملیکه دید که تنورِ نقلِ دوستِ نقاشش گرم شده، سراسر گوش شد و شنید: “وقتی همه چی سفت و سخت می شه و آدم فکر می کنه همه چی تموم شده و دنیا به آخر رسیده، این هنره که به دادِ آدم می رسه. هنر نه شاده، نه غمگین. نه مهربونه، نه نامهربون. هر دو تاش هس. یعنی هم اینه، هم اون. گاهی اینه، گاهی اون. بی طرفه. اگه طرفِ یکی رو بگیره، خاصیت شو از دس می ده. هنر، جایی وایساده که از هر طرف که خواستن، راحت بهش برسن. اگه غیر از این باشه، می شه واقعیت که تلخه. می شه چیزی مثل علم که بی رو در وایسیه؛ تو چِشِ آدم زُل می زنه و می گه که پَرتی، که خشکی! هیچ شاخه ای از تَری نمی شکنه، از خشکی می شکنه! . . . ”
ملیکه چشم هایش را گرد کرد. ماهرو ادامه داد:” هستی، مثلِ یه گوی آتشینه، پُر از نقش و نگار، یه روزی وقتی که من و تو نبودیم، به زمین افتاد و هر کسی به قدرِ دست و دلش، تکّه ای از اون رو ورداشت. از اون روز تا حالا، هر کی می خواد یاد بیاره که وقتی اون گلوله ی چرخونِ آتیش رو دستش افتاده بود، کدوم طرح و نقش رو داشت ؟!”
ملیکه گفت:” یادت باشه بعدا در باره ی اون گویِ چرخونِ سفید برام تعریف کنی!”

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.