تلخ مثلِ عسل!

عصرآزادی آنلاین

نویسنده: سهراب مهدی پور

تابلو اثر هنرمندِ زنده یاد آیناز احمدزاده

به هر طرف که نگاه کرد، چشمی او را می پایید. لامپی که از سقف آویزان بود او را نگاه می کرد. دو جام شیشه ی پنجره که باران آن ها را شسته بود و ردّی از آب شُرّه کرده بود تا پایین، زُل زده بودند. قاب عکس هایی که به سینه ی دیوار میخ شده بودند، چشم از او برنمی داشتند. ماهرو از همه سو نگاه سنگینی را روی خود احساس می کرد. شنیده بود که وقتی بختک می افتد روی آدمِ خوابیده و نمی گذارد بلند شود، حتی توانِ جنبیدن را از آدم می گیرد. چشم هایش مات می دیدند. آن ها را با انگشت های لاغرش مالاند. دیوارهای چهارطرفِ اتاق، پنجره شده بودند. با نمایی از بیرون که سفید بود و بی هیچ زمینه ای؛ مثل بومی که خط و رنگی بر آن ننشسته بود و طیف نوری شیری رنگ را به اتاق می تاباند. ماهرو با خودش گفت: چه بر سرِ بیرون آمده که همه چیز، رنگ باخته؟!
به کاغذها و مدادها و تیوپ های رنگ نگاه کرد که روی میز کارش، بیکار افتاده بودند و حسّی میان خواب و بیداری را به آدم منتقل می کردند. ماهرو با حسرت چشم از آن ها برداشت و سر، چرخاند به سمت پنجره. کسی را دید که نیم چهره به اتاق نگاه می کرد. آدم نبود، ولی نگاهش به انسان می مانست. صورتِ جوانی که پیر نشان می داد، اما چشمش جوان بود؛ با شعله ای که نیمسوز می نمود یا مانند آتشی که در اجاقی سنگی داشت به خاکستر می نشست. ماهرو، طرح نیم چهره را در ذهنش اِتود زد و مدادی برداشت و دستش را به کاغذ برد. پیش از آنکه مداد را بلغزاند، فکر کرد نصفه ی دیگرش را چهره ی زنی ترسیم کند با چشم هایی به رنگ دریا که توفانی را در دل می پروراند. مثل حالت چشمی که از خواب یا گریستن، پف کرده باشد. زیرِ چشم، سایه ای از سُرمه که از سنگ های خارا ساییده باشند.
ملیکا پرسید: ” باز هم شیر؟!”
ماهرو خندید و گفت: ” آره، ولی این بار با دو هیبتِ مختلف؛ خشم و مهربانی که خواه ناخواه در همه ی ما هست!”

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.