آنکه غنود، آسود!

عصرآزادی آنلاین،

تابلو: اثر زنده یاد آیناز احمدزاده

نویسنده: سهراب مهدی پور

مادر گفت: گوشَت با منه؟
کودک با چشم های خمار به مادر نگاه کرد. نادانیِ معصومی در نگاهش بود. شرنگِ شادی را در جان مادر ریخت.

مادر دوباره گفت: مادرها دلشون مثل برگ گل سرخ، خونه. از وقتی که بچه ها بدنیا می آن تا زمانی که بتوانن خودشون رو جمع و جور کنن، نه شب دارن نه روز!
کودک، خودش را بیشتر به مادر چسباند و فقط نگاه کرد. التماس چنان از نگاهش می تراوید که دلِ مادر را می برد. مادر لحنش را عوض کرد و پرسید: زبونت رو هاپو خورده؟
از حرفی که زده بود، خوشش نیامد.
کودک جز نگاه، حرفی برای گفتن نداشت. مادر، دل نداشت بیشتر از این دل بچه اش را بسوزاند. صورتش را به موهای مخملیِ گیس و گردن بچه اش مالید. گرمای شیرینی به تن اش دوید. دلش مالامال از عشق مادری شد. زیر لب زمزمه کرد: هیچ نگو نازَکم، هیچ نگو!
بخواب، تا می توانی بخواب!
بعد آهی کشید که چشم و دلش را به آتش کشید. صدای نرمِ خُر خُر به گوش مادر رسید. این صدا با تپش قلب مادر، کوک بود. مادر یکبار دیگر صورت را به گَل و گوش بچه اش مالاند و گفت: روزهای زیادی داری که توی راهند. . . هنوز کو تا بزرگ بشی و دور و برت رو بشناسی و روزهای ابری و آفتابی را ببینی و از زندگی ات لذت ببری.
خوابش آهنگ داشت. دلاوازترین آهنگِ مادر بود صدای این خواب که مثل حریر، چشم و دلِ مادر را نوازش می داد.
صداهای شب، خلوت شان را برمی آشفت. آشوب افتاده بود به دلش. مادر است و دلاشوبه های شبانه. فقط لالایی می توانست آشوبش را فرونشاند، ولی چه کند که لالایی از خواب می پراندش!
با خود گفت: چه می خواهد این شبِ سیاه دل از من؟!
چاره ای یافت. تنگ در آغوشش گرفت تا مَرغوای شومِ شب، کودکش را نهراساند. ناگهان گفت: خوش به حال ات که غنوده ای. آه ای فرشتگان شاهد باشید که هر کسی که غنود، آسود و از رنج و زخم، بیش از این تن نیالود. . .
این یادها در ذهنش می چرخید که فرشته ی خواب او را در ربود و خود را در باغی بزرگ دید که بچه ها دست در دست، شاد و خندان می دویدند و چرخ می زدند و ترانه می خواندند و شکوفه ها مثل برف بر موی و روی شان می بارید . . .

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.