دری رو به دنیا!

عصرآزادی آنلاین،

تابلو: اثر زنده یاد آیناز احمدزاده

نویسنده: سهراب مهدی پور

چند وقتی بود که دست به دوربینش نزده بود. پرسیدم: “به این زودی دلتو زد؟”

گفت: “تموم شد”!

-“کار که تمومی نداره؟ خیلی کارها هست که هیچوقت شروع نمی شه، ولی وقتی شروع شده، محالِ ممکنه که تموم بشه، کار مثل چاهِ ویل می مونه؛ ته نداره. اصلا رازِ موندگاریِ این دنیا، همین تموم نشدن کارهاست. چون من فکر می کنم به محض اینکه کارها تموم بشن، دنیا به آخر می رسه”!

همینطور داشتم می گفتم که گفت: “آخه دیگه چیزی نمونده که ازش عکس بگیرم”!

گفتم: “اشتباه می کنی، دنیا پُر از سوژه س، من یه کار یعنی یه سوژه برات دارم”!

با اینکه باور نمی کرد، اما برق امید در چشم هایش جرقّه زد.

**

کوچه باغ بود و ناربُن هایی که شاخه های پُرگل شان از باروی دیوارهای خشتیِ تا کمر نم کشیده، شُرّه کرده بودند بیرون. رو به رویِ دری، خشکش زد. ایستاد؛ احترام وار. در، کهنه بود، دنیایی درد در چهره اش داغمه بسته بود، اما بوی نویی می داد. رنگِ چوبش از قهوه ای به سرخی می زد. پیشانیِ در، کتیبه ای هلال داشت. روی هر هاله ی در، دو کوبه، آونگ بود. به شکلِ قلب. قلبی که از وسط، دو نیم شده بود. نیمی، اناری بود که حبه های یاقوتی اش، رگ زده بودند بیرون و دیگری سیبی را می مانست با دلی زلال و سپید. یا نارنجی که بُرِش خورده باشد از بالا. گفتم: “این هم سوژه!”

تندتند شاتر زد و نورِ فلاشش، گویی لب های بسته ی در را به خنده وا کرد. بعد انگار که بخواهد سمتِ آرزویش بدَوَد، پیش رفت و کوبه ها را در مشت هایش فشرد. خواست بکوبد. کوبید؛ تاپ، تاپ، تاپ. مثل کودک گرسنه ای که هنگام شیر خوردن به سینه ی مادرش مشت می زند از خوشحالی و کِیفِ مُفرط.

اشک در چشم هایم داشت می جوشید. گفتم: “ماهرو! این در با دست، گشوده نمی شود . . .”

-“پس با چی. . .؟”

– “با دل. . .”

ماهرو، نیم رخ برگشت و گفت: “باید ثبت اش کنم!”

بعدها تابلو اش را بر سر درِ کوچه آویختند. هر روز خورشید از کتیبه اش طلوع می کند . . .!

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.