زِبرای انگشت

عصرآزادی آنلاین،

تابلو اثر زنده یاد آیناز احمدزاده

نویسنده: سهراب مهدی پور

تند تند چند خط خرچنگ قورباغه نوشت و گذاشت جلوم و گفت: “بفرما، امضاش کن!”
یک گِردالی کشیدم و آخرش را مثل دُمِ مار به طرف راست کج کردم و یک نقطه گذاشتم پایانش. گفت: “خیلی سناتوریه!”
هندوانه زیر بغلم می گذاشت. جوابی نداشتم. گفت: “انگشت هم بزنید!”
انگشت اشاره ام را به استامپ زدم و روی کاغذ گذاشتم. مارپیچ های نازکِ نیلی رنگی، روی امضا چمبره زده بود. چه حسّ غریب و خوبی به آدم می داد؟! مثل اینکه برای رفتن و رسیدن، هزار تا راه وجود داشته باشد! اتفاقا استاد می گفت: “اولش فکر می کنی فقط یه راهه که به خِنِسی می خوره، بعدش می بینی صدتا روزنه از گوشه و کنارش باز می شه. این تو ذات طبیعته، اگه نبود، همه چی به بن بست می خورد!”
به خانه که رسیدم، شصتم را در رنگ ها زدم و گُله گُله روی بوم را مُهر کردم. چپ، راست، بالا، پایین، اُریب، وسط. طوری که چشم و ابرو و دماغ و دهن و ریش و سبیل با خط های پوستِ انگشتم جان گرفتند. مثل رشته های ماکارانیِ نیم پَز که ریخته باشند توی آبکش و رشته ها، با بی نظمیِ منظمی پیچ و تاب گرفته باشند و تنگِ هم وول خورده باشند و شکل های ساده ولی جالبی را ساخته باشند. استادش می گفت: “به همین سادگی اند!”
و وقتی تعجبِ شاگردانش را می دید، کلافِ حرفش را باز می کرد: “ساده به نظر می آن، اما اینطوری نیستند؛ پیچیده اند. ممکنه گفتارشون راحت باشه، اما رفتارشون پیچیده س. . . مثل روده ، تو شکم!”
پیش از آنکه از استاد چیزی شنیده باشم، از دیگران شنیده بودم که هیچ دو تا انگشتی نیستند که خط و خطوط شان مانندِ هم و تکراری باشند!
چشم ها، اثرِ انگشتند. دهان و دماغ و صورت و ابرو ها و گوش ها، اثرِ انگشتند. زیرا ردّی از رنج و شعورند و گواهی می دهند که بر انسان چه می رود در این دشواریِ زیستن.
ملیکه گفت: “ماهروجان! این ها حرفند یا نقش؟”
ماهرو گفت: “حرف های نقاش بی صداست، در نقش و رنگشه. . .”
وقتی دید که اشتیاقِ دانستن از چهره ی ملیکه می بارد، ادامه داد: “نقاش اگه حرف بزنه، رازش بر ملا می شه، می شه شاعر، می شه داستان نویس. کارش لو می ره .”

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.