شیرِ بی یال و دُم و اِشکم!

عصرآزادی آنلاین،

تابلو اثر زنده یاد آیناز احمدزاده

نویسنده: سهراب مهدی پور

گوینده راست در چشم دوربین زُل زد و گفت: “اینجا لیبی، صدای ما را از طرابلس می شنوید!” بعد لهجه اش را عوض کرد و گفت:” المشاهدین الکرام ! صباح الامس المتظاهرون فی صفوف المنظّم فی شوارع طرابلس یقولون: الشعب یرید اسقاط النظام . . .”
ملیکه گفت: “اینا که دارن فارسی حرف می زنن!”
ماهرو لبخند زد: “آره، آدما حرفای اصلیِ دلشون یکیه. خارطوم و طرابلس و مانیل و دارالسلام فرقی نداره . . . !”
ملیکه گفت: “مثلِ تو که چند وقته به یه کلّه ی شیر گیر دادی و صد جور می چرخونیش!”
نیش و شیطنتی تهِ جمله ی ملیکه بود. ماهرو مکثی کرد و به آرامی و با تردید گفت: “ببین! این شیر هم مثل عقاب تو خیلی از پرچم ها هست. می دونی که شیر هم، نشونه ی قدرته. من هر دفه یه جورشو می کشم؛ یه بار سیاه و سفید، یه بار با رنگ و لعاب!”
ملیکه گفت: “ولی این دفه یه شیرِ سرخپوستی کشیدی که هر چی پَر و پوشال و قِر و قُمپُز دم دستت بوده به سر و یالش چسبوندی!”
ماهرو آه کوتاهی کشید و سعی کرد حرف های دوستش را نشنیده بگیرد، اما ناگهان یادش آمد که استادش می گفت: “یک اثر هنری وقتی زنده س و باقی می مونه که مردم، مخاطبش باشند!”
نه، این عینِ جمله ی استادش نبود. باید جمله ی استادش را به یاد می آورد. ناگهان یادش آمد و زمزمه کرد: “خُرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد!” به ذهنش امیدوار شد. با خودش گفت: “ملیکه رو فرض کن مردم! به اون که جوابِ درست و حسابی بدم، زبونم بطرف مردم راحت تر می چرخه!”
از فکری که کرده بود، راضی بنظر می رسید. رو کرد به ملیکه و گفت: “من با کمکِ خط و رنگ، حرف می زنم.”
ملیکه نگاهش می کرد؛ هزار تا سوال نپرسیده در نگاهش موج می زد.

ماهرو ادامه داد: “من قدرتِ همه جورشو نشون دادم؛ سرخ و سبز و سفید و زرد و سیاه و نارنجی . . .”
ملیکه ماتِ حرف های ماهرو شده بود. ماهرو ادامه داد: “سلطان، بی رنگش اصله. رنگی هاش همه از چِش می افتن، یعنی از چش افتادن . . .!

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.